از پا به آفتاب و مهتاب آويزون موندم و مثل پاندول ثانيه هاي ملال انگيزو به بازي اعداد مي گيرم تا واسه بودنم يه فرمول بسازم. همه چيزم مجهوله: از بس تهي ام لاينحل موندم.
سه نقطه
۱۴ سال قبل
وقتي سرگرداني روز و ماه و سالتو بي اعتبار مي كنه مساله ديگه بود و نبودت نيست. وقتي گرد يه وهم كودكانه يا حس مشمئز كننده ناميرايي كوچه هاي ذهنتو بي عابر وعبور مي كنه براي هميشه منزوي مي شي و خيلي زود تو پيله خودت مي پوسي. /
يك عمر خيالات قشنگ نامرئي نمي ذاره بفهمي داره چي به سرت مياد. به باران و گرما و برگريزان و برف كمند ميزني. و خودت وسط اين معركه مي شيني و سالها رو مي شمري. اونقدر با چرخش آفتاب و مهتاب مي گردي كه صخره زير پات و سوراخ ميكني و فرو ميري تا دل زمين، تا دنياي زير زمين، تا هميشه. /
اگه تونستي خبرم كن تا به يمن برگشتنت زمين و آسمونو در زادگاه اولين انسان برات قرباني كنم. /