۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

معنا

از پا به آفتاب و مهتاب آويزون موندم و مثل پاندول ثانيه هاي ملال انگيزو به بازي اعداد مي گيرم تا واسه بودنم يه فرمول بسازم. همه چيزم مجهوله: از بس تهي ام لاينحل موندم.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

خودويرانگر

مثل كوه ريزش مي كنم و در پاي خودم خراب مي شم. بنيادم سست بود.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

بازي كابوس ها

منتظر يه موج تندم كه قلعه شني مو زير آب ببره. ديگه دوسش ندارم. آخه شده خونه ارواح.

اما ...اما خاطره هاشو چكار كنم؟ همممم... خودمو مي سپرم دست جن گير پير كه شياطين و از تنم بيرون كنه.

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

دور باطل با مركزيت انسان

وقتي سرگرداني روز و ماه و سالتو بي اعتبار مي كنه مساله ديگه بود و نبودت نيست. وقتي گرد يه وهم كودكانه يا حس مشمئز كننده ناميرايي كوچه هاي ذهنتو بي عابر وعبور مي كنه براي هميشه منزوي مي شي و خيلي زود تو پيله خودت مي پوسي. /
يك عمر خيالات قشنگ نامرئي نمي ذاره بفهمي داره چي به سرت مياد. به باران و گرما و برگريزان و برف كمند ميزني. و خودت وسط اين معركه مي شيني و سالها رو مي شمري. اونقدر با چرخش آفتاب و مهتاب مي گردي كه صخره زير پات و سوراخ ميكني و فرو ميري تا دل زمين، تا دنياي زير زمين، تا هميشه. /
اگه تونستي خبرم كن تا به يمن برگشتنت زمين و آسمونو در زادگاه اولين انسان برات قرباني كنم. /

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

گودوي خبيث

نگو "اصلن حواسم نيست" كه باورم نمي شه. داري "هيات پر شكوه انسان"و هل ميدي تو سياهچاله.
ميخواي از تفاله اش ملات يه موجود ديگه اي رو تهيه كني.

تا وقتي تازه بودم اسباب سوروساتت مهيا بود،حالا كه ازم كام گرفتي هستي مو به بازيچه مي گيري؟ منو باش كه تمام طول تاريخو واست اسطوره بافتم كه تا آخرالزمان سينه به سينه نفس بكشيو كنارم بموني.

امروز راهمون از هم جدا مي شه: تو تا همون ابديت ، من هم تا تنهايي ، تا قعر سياهچاله.